بهترین دوست
دخترونه
حرفهای خودمونی
درباره وبلاگ


مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما غافل از انکه خدا هست در اندیشه ما

پيوندها
قلب طلایی

تک داستان آموزنده
خرقه
عشق
شب مهتابی
دخترانه
دست نوشته های من
چپ دست
ابی دل
چیه....چیزی شده
دنیای خبر
bia 2
چمنزار بی پایان
تفریح و سرگرمی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دخترونه و آدرس hiba.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 683
بازدید کل : 84807
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1

موضوعات
درد دل

نويسندگان
م-ه

آرشيو وبلاگ
تير 1390
خرداد 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : م-ه

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده ‌روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت : روز بخیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟
دروازه‌بان : روز به خیر ، اینجا بهشت است. مرد گفت : چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه‌ایم.

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت : می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.
مزد گفت : اسب و سگم هم تشنه‌اند. 
نگهبان : واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه ، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. غریبه ای در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ، احتمالأ خوابیده بود. 
مرد گفت : روز بخیر ! غریبه با سرش جواب داد. مرد گفت : ما خیلی تشنه‌ایم . من ، اسبم و سگم. 
غریبه به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است ، هرقدر که می‌خواهید بنوشید. مرد ، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. سپس از غریبه تشکر کرد. غریبه گفت : هر وقت که دوست داشتید ، می‌توانید برگردید. 
مرد پرسید : فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟ 
غریبه جواب  داد : بهشت  !!!
مرد گفت : بهشت ؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است !؟!
غریبه گفت : آنجا بهشت نیست ، دوزخ است. 
مرد حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود !
غریبه گفت : کاملأ برعکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند ، همانجا می‌مانند !!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: